نتایج جستجو برای عبارت :

نفر اول قلم چی شهرمون

دیشب تا صبح شهرمون بارون اومد،تا خود صبح بارید صبح بیدار شدم و دیدم شهرمون عالی شده ، درختا شاداب کوهها سبز ،قله ی کوه ها رو ابر پوشونده بود ، واقعا خونه موندن تو اون هوا گناه داشت ! خدا این هوا رو می آفرینه که آدم بره تو طبیعت لذتشو ببره ،به مامانم گفتم بیا بریم شهر مادربزرگ ، راه افتادیم ، جاده بی نظیر بود ، همچنین شهر مادربزرگه، کوه ها سفید ، زمینها و درخت ها سبز و شاداب، شکوفه های سفید و صورتی درخشان، هرچی از زیبایی اینجا واستون بگم کم گفتم
ای کاش میشد اسم شهر محل زندگیم و بگم... 
همینقدر بگم الان حدود سه سانت برف نشسته روی زمین
برف و که دیدم عاشق شهرمون شدم ها
برررف خیییلییی خوبه لامصب
مردم شهر ما تو این اغتشاشات و آشوب های این چند روز هیییچ اقدامی نکردن و شهر در امنیت کامل بود...
یه شهر با تمدن هزار سالِ
آثار باستانی شهرمون برای دوره ساسانیانِ اشتباه نکنم... 
گلزار شهدای شهرمون مملو از شهدای نازنین و انقلابیِ
تقریبا تو این شهر همه خانواده شهید به حساب میان! 
​​​​​​خانواده درج
ساغر نفر اول قلم چی شهرمون هستش .امروز وقتی معلم ازش پرسید چرا امتحان گوارش  ندادی برگشت گفت:نمیشد! یعنی فکر کنم دیوونه شدم! همه از حرفی که زد تعجب کردیم.باهوش بود.درس خون بود. هنوز هم هست هنوزم نفر اول شهر...هنوزم ترازش بالای 7000می گفت تو خونه بودم به دیوار خیره شدم. 
بعدش از مهدیه شنیدم به خاطر خواهرش روحیه اش انقدر خراب شده می گفتن خیلی می خونده..انتظار رتبه دو رقمی رو ازش داشتن مثل اینکه خراب می کنه کنکورشو..ساغر می گفت خواهرش براش الگو بود او
ما از بچگی تو شهرمون هرشب ماه رمضون می رفتیم مسجد. (خود این شبا خیلی خاطره داره ها!)
هر شب یه جزء قرآن رو می خوندیم. البته تو همه شهرهای ایران هست این رسم.
این چند سالی که دانشگاه اومدیم و ماه رمضون خوابگاه هستیم خب بازم دلم می خواست یه جایی چیزی برم شرکت کنم برا ختم قرآن.
خداروشکر داخل خوابگاه و دانشگاه امسال این مسئله حل بود.
ظهرها ساعت 12 داخل دانشگاه البته نیم جزء به دلیل کمبود زمان.
داخل خوابگاه هم (حافظ) ، هرشب یه ساعت مونده به اذون مغرب.
البت
. راننده ها هم وقتی ساکمو میبینن از مقصد سفرم
می پرسن. برام جالبه که بعضیاشون سوغاتیای شهرمونو میشناسن و حتی این بار
یکی گفت که از یکی از محصولات شهرمون استفاده میکنه. شهر ما شهر کوچیکیه.
نمیدونم چرا این راننده تاکسیا باید بشناسنش. خیلی لنتین!
من کلا همیشه همه غذاهارو دوس دارم و میخورم ولی از دست روزگار یه غذایی هس که دوس ندارم و مامانم عاشقشههههه :/ امروزم همون غذاس مامانم کلی ذوق داره برا این غذا ولی من به ناامیدترین حالت یه گوشه نشستم براتون پست میزارم :) 
این غذای سنتی شهرمون و اسمش هم گوشت ولوبیاست و شبیه آش شله قلمکار.
داشتم آشپزخونه رو تمیز میکردم‌ ، عمه گفت نمیتونم وسایلو بذارم‌تو بالکن ، کبوترا کثیف میکنن ، گفتم مسیرشون‌خب ببندین ، گفت قبل از اینکه و مریض بشه ، خواستیم ببندیم ، دوتا از بچه کبوترا مردن ، همون موقع پول گذاشتم تو قرآن که به خیر بگذره ، رفتیم‌ شهرمون فهمیدیم ، که  و سرطان داره ،
ادامه مطلب
هرجا نشستم از تو می‌گفتم
هر جا نبودی غصه با من بود
من سرشناس شهرمون بودم
از بس دلم با عشق روشن بود
من سرشناس شهرمون بودم
معروف بودم با چشای تو
شعرای من مشهور بود از بس
لبریز بود از قصه‌های تو
گفتم: همون هستی که من می‌خوام
هر جوری دوس داری بگو باشم
می‌خواستم بی دلهره باشی
می‌خواستی بی آبرو باشم
بختم سیاهه بی‌نگاه تو
شعر من از تو رنگ می‌گیره
تو آبروی شعر من هستی
وقتی که میری آبروم میره
افسانه میشم تو تموم شهر
با رفتنت از عشق می‌میرم
تو آبروم
    یه بارم اوایل مهر بود، رفتم یه فروشگاه لوازم ارایشی بهداشتی بزرگ شهرمون که همیشه ی خدا شلوغه و فروشنده هاش از این عزیزم میتونم کمکتون کنم ی هاست و وقتی سرشون شلوغه به ما مظلوم های مودب محل نمیذارن، توی ساعت شلوغی خیلی خیلی خلوت بود. در جواب عزیزم میتونم کمک تون کنم شون گفتم چی شده؟ مشتری هاتون رفتن مدرسه؟ هار هار هار
کتابسرا یا کبابسرا؟ 
میزان اهمیت ما به شکم و مغزهامون از مقایسه تعداد کتابسراها و کبابسراهای شهرمون مشخص میشه.
 افسوسِ قضیه در اینه که بیشترین جایی که ما به مغز اهمیت می دیم تو کله پاچه فروشیه، اونم نه برای فکر کردن، بلکه برای خوردن!
گیله مرد
واقعا روزگار عجیبی شده دیگه خبری از فیلم خوب نیست اگرم باشه مخاطب نداره... روز چهارشنبه ای رفته بودم به تنها سینمای هنر و تجربه شهرمون دریغ از یک مخاطب ... فیلم به واسطه حضور تنها یک نفر اکران شد! تا آخر نشستم. فیلم پنج رو دوست داشتم. پر بود از صحنه هایی که از دوران بچگی بخاطر داشتم و انگار از اون روزها ،هزار سال گذشته و نیست شده اند. کاش کمی حمایت میشدند این فیلم ها و سینماهایی که اسم سنگین هنر و تجربه رو به دوش میکشند.
از این لحظه به بعد میم تنها طلای شهرمون نیست و با تشکر فراوان از دال که طلا شد، دیگه کوچکترین حسادتی به این کصخل روانی پاچه خوار ندارم
باشد که سال بعد بهمن هم طلا بگیره و انحصار طلا از چنگ پسرا بیرون بیاد
پ.ن: الان هم دارم ۱۳ reasons why رو می بینم و شرم بر من که دو فصل کلویی قشنگ رو مورد توجه قرار نداده بودم شما فقط مقدار shit بودن بانو رو ملاحظه بکنید
آخرین باری که رفتم دندون‌پزشکی ، پنجم ابتدایی بودم. اونم در شرایطی که دکتر محبوبم که تنها کسی بود که من راضی میشدم برم پیشش ، از شهرمون رفت و من موندم و اون دکتری که معروف بود به بداخلاقی. خیلی هم زشت بود و من دوست نداشتم دکترِ زشت دندونامو درست کنه :))) همکارای مامانم ۶ نفری گرفتنم و بردنم اتاق دکتر و یه دندون شیری نیمه لق رو برام کشید و اون آخرین باری بود که من پامو تو دندون‌پزشکی گذاشتم.
ادامه مطلب
یه دورهمی خواستم خونه بگیرم که مثل همیشه، مهمونی میشه و‌ میبینم که چه بچه ها همیشه جدیش میگیرن.
اینکه با یه دست گل، یه دفعه، از یه شهر دیگه، سرباز و اون هم تو اماده باش، زیدت اومده باشه چی؟
داشتم رسما از خوشی جون میدادم اون لحظه
این مدت هم داشتم میچرخوندمش تو شهرمون و الان هم رسوندمش فرودگاه که برگرده.
قلبم از دلتنگی میمیره هر دفعه ولی واقعا ته قلبم خوشحالم و همینطور نگران. نگران از کافی نبودن براش. اینکه باید همه جوره تلاش کنم واسه خوشحالی ا
     برای یاس یه پیراهن خریده بودم که موجب خشم و غر فراوان شد. چرا؟ چون ایرانی نبود و هیچ متوجه نیست توی شهرمون پیراهن ایرانی پیدا نمیشه که من بخوام بخرم. واقعا هم خیلی روی مود اش نبودم. بعد از کلی ننه مم غریبم بازی و این صحبتا توسط خودم، امروز یاس پیراهن رو که سایزش هم نبوده برده بوتیک مورد نظر که اجبارا با سایز بزرگتر عوضش کنه و اونجا تا خودش رو معرفی کرده، از اونجایی که نقل حمایت از تولید ملی ایشون گوش فلک رو کر کرده،‌ یارو فروشندهه با هیجان
دیشب یه قسمت مهم از کارو انجام دادم و امروز دادمش برای تصحیح.
خیلی از چیزی که نوشتم راضی ام و توی تصحیح هم موارد گرامری کمی برطرف شده و جایگزینی فعل ها. ظاهرا از لحاظ مفهومی خوب پیش رفت و منطقی نوشتمش.
حس می کنم باری از رو دوشم برداشته شده. جمعه اون یکی بخش کارو انجام میدم.
 
دشمن عزیز دوباره برگشته (فردا تو شهرمون شایع میشه که آیدا با یکی دشمنی خونی داره :||)
به خاطر همین دوباره نشستن پشت سیستم برام سخت شده
با قرص و اینا خودمو دارم حفظ می کنم و سعی
افسوسِ قضیه در اینه که بیشترین جایی که ما به مغز اهمیت میدیم تو کله پاچه فروشیه
اونم نه برای فکر کردن، بلکه برای خوردن!
گیله مرد
#بزرگ_علوی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✦ @Parsa_Night_narrator ✦
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
[عکس 1080×720]
مشاهده مطلب در کانال
پنجشنبه که با مادرم رفتیم بازار خرید وقت برگشت داداش اولی و خانومش و خانوم ابریشمی رو هم دیدیم چون قرار بود ش بیان خونه ی ما من از داداش خواهش کردم اجازه بده خانوم ابریشمی با ما بیاد وقت برگشت وقتی سوار تاکسی شدیم داشتیم در مورد سریال بوی باران با هم حرف میزدیم که چطور فرشته زندست یا کی کشتتش؟ و این حرفا که راننده کاملا برگشت سمت ما گفت فیلم میگین یا واقعا؟! گفتیم بوی بارانو میگیم که ایشونم در بحث و بررسی سریال با ما همراه شدن متاسفانه
بعد دوب
من کاری به مافیای نفتی ندارم به نظرم همه ما باید از خودمون شروع کنیم . ماشینهای بنزینیمون رو بذاریم کنار . حالا که مسئولین هم از مافیای نفتی میترسن و حتی اجازه ندارند طرح زوج و فرد رو اجرا کنن از خودمون شروع کنیم. مافیای نفت هم مثل مافیای مواد مخدره اگه مردم نا آگاه دنیا تصمیم بگیرن آگاه بشن مواد مصرف نکنن مافیای مخدر نابود میشن و همچنین اگه همه تصمیم بگیریم نیازمون به خودرو بنزینی کمتر بشه مافیای نفت خودبخود نابود میشه. 
از خودمون شروع کنیم
سلام
سال نو مبارک
سبک زندگی من که تا اینجا خیلی تغییر کرده بعدشو نمیدونم
شبا تا صبح بیدارم، کتاب میخونم ، فیلم میبینم، زبان میخونم، پایان نامه رو کلا تعطیل کردم
در واقع اگه بخوام هم نمیتونم به چند دلیل نت شهرمون افتضاحه، سرور دانشگاه قطعه و لپ تاپ خودمم که اصلا نمیتونم با این سرعت اینترنت به Google Colab وصل شم پس همون بیخیالی بهترین گزینه س تا آخر فروردین ببینم چی میشه
امیدورام بتونم برگردم شهر دانشجویی تا حداقل  یه خونه بگیرم
یه سوال از جناب شب
چهارشنبه مسولان ادارات مختلف و هم چنین بازرسان مدارس تعالی ، اومدن مدرسمون 
برای خوشامد گویی بچه های پیشتازمون یه رژه رفتن عالی ، جوری که فرمانده سپاه شهرمون از بچه های پیشتازمون دعوت کرد تا شنبه جلوی سپاهیان و نظامیان رژه رو اجرا کنن؛تازه فرمانده پیشتازمون هم از سه نفر ازمسولین هدیه گرفت 
خلاصه که همه بچه های مدرسه عالی بودن هم نظمشون و هم ادبشون 
 بچه بسیج هم که مسولش منو دوستم بودیم عالی بودن سربند یا حسین برای همشون داده بودیم .چفیه دا
میخواستم برم بیرون یک ورق ژلوفن بخرم ... با پروتکشن کامل ماسک ودستکش زدم بیرون  توی کوچه مردی رو دیدم که بدون دستکش تا کمر رفته تو سطل آشغال تا اقلام پلاستیکیو جمع کنه برای فروش... خجالت کشیدم، دستامو بردم زیر چادر و دوست داشتم داد بزنم سر کرونا که اصلا درک و شعور نداره نباید این موقع سال میومد ایران که بیشترین درامد کارگرا مال همین موقع بود ... دوست داشتم داد بزنم سر مسوولینی که سفره ی انقلابو کلا با سفره خوردن و به فکر فقر مردمشون نیستن ....
پی ن
قبل‌ترها در مورد مدارسِ بدون در و دیوار فنلاند نوشته بودم و با خود آرزو می‌کردم کاش روزی مدارسمان به این سمت و سو برود و بچه‌ها با عشق و علاقه درس بخوانند و در و دیوار مدرسه آن‌ها را محصور نکند.امروز وقتی به مدرسه تازه باز شده‌ای در پلدختر رفتم؛ آرزویم برآورده شد! مدرسه‌ای که از سر تقدیر زمانه، بدون در و دیوار شده بود! هنوز وارد مدرسه نشده بودم که دانش‌آموزی گفت: «آقای دوربینی! ازمون عکس بگیر و بگو ما سیل‌زده هستیم و همه خونمون رفته زیر گِ
 
یک :
یکی از اقوام مون با اهل و عیال که جمعا ۷ نفرن تصمیم دارن  عید نوروز بیان خونه ما !! 
حالا از کجا؟ 
از تهران میان !! تهرانی که وضعیتش میگن قرمزه حدودا!
 
من برای خودم نگران نیستم خداوکیلی ولی نگران پدرم هستم خواهرزاده ام توصیه اکید داره که عید رفت و آمد  شلوغ ممنوعه !!
حتی به خودمون سپرده که با رعایت فاصله با پدرم حرف بزنیم !!
حتی علی برادرزاده امم با رعایت اصول بهداشتی اجازه ورود به خونه ما داره چون
بلاخره اون میره بیرون و با اقوام نزدیکش از
** این مطالب مربوط به اسفند 97 هست ولی اون موقع نتونستم بیام بنویسم. الان می نویسم (4فروردین 98)

چهارشنبه 22 اسفند شد. بچه های اردوجهادی ساعت یک و بیست و پنج دقیقه ظهر بلیط قطار داشتند برا بندرعباس. منم ساعت5 بلیط داشتم برا شهرمون.
یدونه کلاس 8تا 10 صبحم رو نرفتم. مهدی رمضا... دو روز زودتر رفته بود منطقه. از همون صبح رفتیم و وسایل فرهنگی رو که پسته بندی رکده بودیم رو سوار نیسان کردیم تا بره منطقه. وسایل تدارکات و عمرانی هم سوار نیسان شد. اتوبوس اومد و من
سلام سلام
یکی از تجربه های خوبه من کارکردن، به مدت یک سال روی پروژه ای به اسم "درچه" بود، انیمیشن های با محورت طنز سیاسی اجتماعی با گویش و لهچه "نیشابوری"، با اقبال خیلی خوبی همراه بود، من و تیم خوبم که چهار نفر بودیم، در این مدت از این طریق هم کسب درآمد کردیم هم از ارتباطی که بین ما و مردم شهرمون شکل گرفت شگفت زده شدیم، گرچه که خیلی از مسئولین شهری ازمون دل خور شدن ...
دیروز یکی از دنبال کننده گان کانال "درچه" در تلگرام با آیدی ( dercha@ )با من تماس گرف
امروز عصر توی پارک کنار دفترمون دو تا دانشجوی ایرانی دیدم...
یکیشونو میشناختم و یکی رو نه....
از لحن حرف زدن یکیشون فهمیدم احتمالا جنوبیه و در کمال تعجب هم استانی من بود...
وقتی شهرمو گفتم گفت چه شهر خوبی...چه طبیعا خوبی...چه باغای خوبی....حتی اسم جاهای مختلف شهر من رو بلد بود...
یه الف بچه که چندین سال از من کوچیکتره وقت راه رفتن مواظب بود که من جا نمونم...
وسط حرفش ادرس کلی جاهایی که محرم مراسم دارن رو گفت و بعدش گفت من چون خودم غریب بودم وقتی اومدم در
حدود یک ماه قبل به یکی از نمایندگی‌های بوش (BOSCH) شهرمون سرکشی کردم و تجدیددیداری شد با یکی از دوستان که تازه به محل جدید نقل مکان کرده بود.
با ورود به فروشگاه، با پوستر تکان‌دهنده‌ای مواجه شدم که به دیوار نصب شده بود.
محتوای داخل اون پوستر، یک عکس از موجودی نه چندان خوش‌تیپ به همراه یک خط شعار بود و دیگر هیچ.
علیرغم زندگیِ امروز ما در بین بمباران تبلیغاتی و شعارهای تکراری و مهوّع که قاعدتاً باعث دوری و فرارمون از شنیدن هر نوع جملۀ شعارگونه ش
got these pics today
 
شهرمون خوشگله :)))
 
یادمه
روزی، حدود 4 سال قبل، همین وقتها بود،
از اینترنت عکس برداشتم، یعنی دانلود کردم،
 
و گذاشتم اینجا
و گفتم این عکسا رو دوست دارم
و امیدوارم روزی بشه که برم ونکوور رو از نزدیک ببینم.
 
و امروز این عکسها رو خودم گرفتم.
 
 
 
 
 
سلام
دختری متولد ٧٩ هستم با توجه به فرهنگ شهرمون دخترهای دبیرستانی متاسفانه فقط خواستگار های خوب  دارن، من هم در دبیرستان خواستگارهایی خوبی از خانواده های سرشناس داشتم، ولی من به هیچ کس اجازه ورود به خونه و صحبت رو نمیدادم.
به تازگی پسری ٢٢ ساله که امسال فارغ التحصیل شدن زنگ زدن به خونه مون، ایشون مذهبی هستن و آدم درسخونی بودن و با توجه به سن کم احتمال پاک بودن شون احساس میکنم بیشتر هست ، احساس میکنم ولی پدرم به شدت مخالف هستند و میگن نمیتون
امروز دومین پروژه رو گرفتم. این یکی بهتره از لحاظ مالی چون می تونم سریع تر تمومش کنم و پولشو یه جا بگیرم.
تو یه سایت ترجمه ی دیگه هم امتحان داده بودم بخش نفت و گاز و پتروشیمیش رو که امروز نتیجه ی تصحیح اومد با نمره ی طلایی قبول شدم، منتها سفارشی تو این زمینه فعلا نیست. حالا بخشای دیگه شم امتحان می دم.
خدایا ممنون که برام سرگرمی میفرستی که از فکر و خیال دیوونه نشم و سر به صحرا و بیابون نذارم.
لطفا برام دعا کنین که یه پروژه ی گنده تر بهم بخوره که پول
+پنجشنبه هفته پیش قلمچی یه همایش برگزار کرد که درمورد انتخاب رشته و این چیزا بود...حرفاشون خوب بود...شاید در اینده به دردم بخوره..از سری حواشی این همایش این بود:
1-جناب دانشجوی دکترای مکانیک دانشگاه تهران همه رشته هارو گرایشی از مکانیک میدونست و معتقد بود مهندسی شیمی همون مهندسی مکانیکه فقط 20 واحد فرق داره!جوری صحبت کرد که همکار خودش که مهندس شیمیه اذعان داشت اقای دکتر همه رشته هارو انشعابی از رشته خودشون میدونن و برای انتخاب رشته نباید پیش چن
1. اصرار کردم. اما پدر پشیزی منو حساب نکرد و بدونِ من به استقبالِ شهیدای شهرمون رفت. مادر هر چند وقت یه بار اتوماتیک‌وار بی‌صدا اشک می‌ریزه. حالا که فکر می‌کنم اون وجهه‌ی غُرغُرو بودنشو می‌خوام. توی فکر غرقم این دو روز.
2. پریروز فیلمِ Jurassic World . Fallen Kingdom رو دانلود کردم، به عنوانِ آخرین فیلمِ تابستونی. با جمعِ برادرها فیلم رو دیدیم. فیلم تمام شد که یکیشون بی‌مقدمه گفت: اولِ مهر بهت خوش‌ بگذره خلاصه. پشت بندش، شیطانی لبخند زد. اون یکی گفت: مهند
خب باید به عرض برسانم که من عمه شدم:)
عمه ی یک نی نی زشتو:)
که قرار است من را عمه آیه صدا کند:)
البته نی نی یک ماه توی این مستطیل های شیشه ای بود 
و من هم یک هفته ای ۸ ساعت از شهرمون دور شدم که نیروی کمکی برادرم باشم
وقتی ساعت ۱۲ شب میشد با خستگی تمام میرفتم توی اتاق و توی رختخواب زیر پنجره دراز می کشیدم
ساعت ۱۲:۱۵ صدای خش خش، خش خش از توی کوچه می اومد
صدای خش خش جاروی مرد نارنجی پوش
صاحب صدا رو ندیدم
ولی شب های اول ک حال دلم خوب بود
این صدای خش خش حال د
سلام بَرُبَچچی خبرا؟؟!!
اومدم در عین این حال ک نمیدانم چ گویم؟
دقت کردین بعضی موقه ها حس پست گذاشتن هست ولی حرف برا زدن نداری؟
دقیقا به این حال دچارم؛گاهی وقتا تو اینستا عکس دارم کپشن ندارم دنبال مطلبمگاهی وقتا مطلب دارم عکس ندارمالانم خوابم میاد حوصله خواب ندارم
راسی عضو کتابخونه شهرمون شدمفردا میرم کتاب بگیرم
حوصلم میپوکه وسط هفته ها ک مهدی نیس و باید تابستونِ کذایی رو بگذرونم باز بدتر این ک تو رژیمم
همین حرفارو خداستم بگم ک صرفا حرفی زد
سلام
ما متوجه شدیم جدیدا خواهر زاده م پولیپ روده داره و دکترهای شهرمون هم گفتن باید بره مشهد و جراحی بشه، همه خانواده استرس بدی داریم، هزینه ش هم حدودا ۳۰ میلیون تومن تخمینی گفتن. 
خواهشم از شما خانواده برتری های مشهد اینه که تو رو خدا اگه دکتر جراح خوب میشناسید بگید، ما خودمون هیچ کس رو اون جا نداریم، کلی باید هزینه کنیم.
میخوایم یه دکتر خوب حداقل ببریمش رفت و آمد و این ها هم خیلی سخته، بعد عملش هم باید چند هفته بیمارستان باشه، خواهش میکنم ا
سبک زمینه حضرت زهرا(س)---------------------------تو کوچه غم نصیبی،مادر و طفل غریبیدارن مـیرن سمـت خونـه  باروی نیـلـیحسـن  داره  ورده  زبــونکجایی بابا شد نیمه جونمـادرم از ضـرب سـیلی وغـریبـی تـو ، تـو شهرمون((  امان از غریبی(۳) وای  ))

با یـه قـد خمیـده ، با رنـگ روی پریدهخونه رو جارو میزنه،به دیوار تکیه میدهزیـنـب می بینه مـادرشوبا دست میگیره پـهلوشوچنددفعه توی خونه دیدهمی گیره از علی رو شـو((  امان از غریبی(۳) وای  ))


تو تاریکیه دل شب ، پیچیده صدای
امروز که درمورد critical thinking تو سایت philosophy میخوندم ، چندلحظه ذهنم پرت شد سمت مشاوری که پارسال اومد شهرمون و کلی سروصدا به پا کرد و پول خوبی انصافا به جیب زد!!
این آدم بنظرم واقعا باهوش بود! شهرما شهر خیلی بزرگی نیست ولی خب کوچیکم نیست و تقریبا کسی نبود که اسم این آدم رو نشنیده باشه یا لاافل یک بار تو همایش هاش شرکت نکرده باشه! اعتماد به نفس فوق العاده زیاد و ایده های عجیب و بحث برانگیزش ، اینکه باعث شده بود مدرسه ها و بقیه موسسات کنکوری واکنش نشون
انقدر توی این تعطیلات عید، بچه ها شیرین زبونی کردن که دلم نیومد ثبت نشه. 
1. بچه ها رو بردم آتلیه ازشون عکس بگیرم واسه عید. علی دائم از خانم عکاس، درباره لوازم مختلف سوال می کرد و انصافا اون بنده خدا هم همه رو با حوصله جواب می داد. یه هو علی گفت خاله یه وسیله هم اون بیرون دیدم بیا بریم بهم بگو اون چیه. وقتی خانم عکاس خواست باهاش بره علی گفت نه خاله اون بیرون آقا هست، اول روسریت رو بپوش بعد بیا ((((((((((((((((((((((((: یعنی عاشق این امر به معروف خوشگلش شدیم (:
 
هفت ساله میرم داخل آرایشگاهی تو شهرمون ، دو سه خیابون اونطرف تر خونمون ، 
 یکبار این مدیر و کارکنان آرایشگاه  تو این مدت  ازم نپرسیدند  چند سالمه ؟ 
چه کاره ام ؟!  پدرم و مادرم کیه ؟  نه از من نه از هیچ کس دیگه ای نپرسیدند !
اصل و نصبم کیه ؟! چی خوندم ؟! اسمم کیه ؟! رشته ام چیه ؟! 
 
امروز  بخاطر نبود آرایشگاه اولیم  رفتم آرایشگاه دیگه ای که یه کوچه اونورتر خونمونه هنوز زیر دستش بودم همون اول کار
ازم پرسید خانوم فلانی اسم کوچکت چیه ؟! گفتم واران
سلام 
دختری ۲۲ ساله هستم به تازگی تو فضای مجازی با پسری ۲۲ ساله از هم دانشگاهی ها آشنا شدم، تقریبا شاید دو ماه البته حضورا، اصلا هم دیگه رو ندیدیم و به صورت تصادفی پیدا کردیم هم دیگه رو و بعدا فهمیدیم هم دانشگاهی هستیم
اوایل خیلی خشک و رسمی حرف میزدیم در حد درس و اساتید و این جور حرف ها بعد آروم آروم انگار صمیمی تر شدیم و در مورد موضوعات مختلف حرف زدیم و آزمون شخصیت هم پیشنهاد دادم که بده و تیپ شخصیتی مون تقریبا نزدیک به هم هست، البته من منطقی
سلام
من دانشجو هستم. استاد روان شناسی دانشگاه مون یه تست اختلال شخصیت معرفی کرد که میگفتن که معتبره، من اون تست رو انجام دادم و جواب تست این بود که من "اختلال شخصیت مرزی" دارم. به استادمون هم نشون دادم.
ویژگی های اختلال شخصیت مرزی رو از اینترنت خوندم و دیدم واقعا بدون اینکه بخوام القا کنم همه ویژگی هاش رو دارم، مشکلی که در ارتباط با دوستان صمیمی دارم رو فهمیدم، اینکه یه لحظه دوست شون دارم یه لحظه بعد به خاطر یه دلیل غیر منطقی و نه چندان مهم ازش
سلام نماز روزه هاتون قبول حق
مدتیه از طریق خواهرم با خانواده برتر آشنا شدم و فکر کردم که اینجا مناسب باشه تا مشکلم رو مطرح کنم. دختری 24 ساله هستم که در رشته ی تغذیه درس میخونم. پدرم از بازاریان معروف شهرمون هست و به همین دلیل از دبیرستان خواستگارهای زیادی داشتم که خیلی هاشون فقط به خاطر خانوادم بود و حتی یه بار هم منو ندیده بودن.
تا اینکه پارسال همین موقع ها پدرم اومد خونه و گفت که پسر دوستش که اونم تو کار فرشه تو رو دیده و از من خواستگاری کرده.
اوایل امسال بود (30 خرداد ماه) اعضای شورای شهر با دعوت و اعلام همکاری برخی جوانان شهر تصمیم گرفتند که از نظرات جوانان در مدیریت شهری استفاده کنند و به عنوان بازویی برای آنها باشند. بنده در حوزه فرهنگی و مسائل شهری چند نکته را گفتم که یکی از انها نداشتن یک رسانه قوی در شهر و شهرستان بود. مردم دولت اباد و در کل برخوار یک بلندگو قوی ندارند یک روزنامه، هفته نامه،ماهنامه،گاهنامه ، سایت خبری و... متاسفانه نداریم و همین باعث شده که طی سالیان متمادی حق
خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره ده)
در جریانید دیگه که در حال حرکت به سمت مرز مهران بودیم از تهران با پراید.
برای ناهار توقف کردیم.
اسم موکب مدافعان حرم بود.
چند روز قبل حرکت ما، یکی از اهالی شهرمون تو اینستا استوری کرده بود تصویر این موکب رو.
برام جالب بود که ماهم تو همون موکب توقف کرده بودیم.
موکب بزرگی بود.
ظاهرا اهالی افغانستان این موکب رو زده بودند.
داخل چادری بزرگ رفتیم نشستیم.
سفره پهن بود و زائران در حال میل غذا بودند.
ما هم رفتیم نشستیم س
امروز ساعت شش ربع بیدارم شدیم تا ابجی جان را راهی سفر مشهد کنیم وسایلش رو جمع کرد و به آژانس زنگ زدیم و رفتیم گلزار شهدا شهرمون و منتظر اتوبوس موندیم خیلی حالم بد بود بغض کرده بودم و دست خودم نبود اشکام سرازیر میشد اتفاقا یه جای خالی داشتند یه جای که شاید جای من بود..
قسمت نبود برم یعنی مرخصی بهم ندادند و خیلی دلخورم از خودم که چه کاری کردم که این سفر قسمتم نشده خیلی ناراحتم خیلی ...
این چند وقت هم درگیری ذهنی خیلی بدی داشتم قرار بود با کسی ازدوا
سلام 
من رشته م کامپیوتره، کاردانی نرم افزار دارم، میخوام برای کاردانی به کارشناسی it بخونم که دوره کاردانی دانشگاه ملی بودم، فنی حرفه ای، ولی برای کارشناسی شهرمون نداره و خب میخوام برم آزاد ، منتهی مشکلی که دارم اینه که بین دانشگاه آزاد و علمی کاربردی موندم کدوم بهتره ؟ میگن علمی کاربردی یه جوریه، جالب نیستش، از اون ور هزینه آزاد بیشتره ولی مدرکش بهتره، چیکار کنم به نظرتون؟
راهنماییم کنید
مرتبط با دانشگاه آزاد و علمی کاربردی:
آیا اکثر دخ
شعر خوانی مرحوم تهرانی... 
 
خدا ایشان را مورد رحمت خودش قرار دهد... کار های بزرگی برای این انقلاب مخلصانه انجام دادن... ایشان به پدر معنوی بچه های جنگ شهرمون معروف بودند... 
 
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.



 
 شادی روحش صلوات
 
راستش بین دوست داشتن یا نداشتنت موندم ! یه روزایی که چشم باز می کنم و شعله خوشرنگ و آبی بخاری رو میبینم و ناامیدانه و اخمالو تخت گرم و نرمم رو ترک میکنم و شروع میکنم لایه لایه لباس روی هم پوشیدن و چاقی عجیبی از وجودم به نمایش میذارم و بعد توی سوز سرد صبح میرم تا سر خیابون که یه تاکسی محض رضای خدا منو سوار کنه و بعد اگه به موقع برسم به مقصد  با دماغی قرمز پا به محل کارِ شبیه یخچالم میگذارم  اون موقع ها اصلا دوستت ندارم و این دوست نداشتن میاد
آقا ما کلی اصرار و اینا کردیم که امتحان رو دو سه روز بندازن جلو و یعنی چی و ما نمیتونیم برسیم شهرمون و .. (انگار با شتر میریم و سه شبانه روز تو راهیم :دی). خلاصه که قرار شد بیست و ششم امتحان بدیم اما حدس بزن چی؟ پرواز بیست و ششم ظهره و من بهش فکر میکنم نمیرسم یا اگه برسم وسایلم رو با حوصله نمیتونم جم کنم و خونه رو مرتب کنم و عیدی بخرم. فرداش چی؟ نه و نیم شب :/ با کلی نق و نوق گرفتم همینو و حالا چی؟ زنگ زدن گفتن با دو ساعت تاخیر انجام میشه، یعنی یازده و ن
پدربزرگم سال ۸۸ سکته کرد و سمت راست بدنش فلج/لمس؟! شد. سال های اخیر روز به روز ضعیف تر شده و رنجور تر. از آخرین بارز که دیدمش چندماه میگذره و قصد دیدنش رو ندارم چون حالم بد میشه از دیدن بدن ضعیفش. همین چند هفته ی اخیر کلا بیمارستان بود و مامانم هر روز میرفت دیدنش. حالش به شدت بده و دیگه امیدی هم نیست.
از پریشب بارون شدیده و کل شهر رو آب گرفته. شهر های بغل هم همینطوره.بعضی جاده ها مسدوده. احتمال پوکیدن سد رو داد و اعلام کردن خونه های بعضی مناطق تخلی
سللام خسته نباشید
من ساکن یکی از شهر های حومه تبریزم، و چون به مشکل خوردم (از لحاظ روحی) نیازمند مشاوره هستم ولی شهرمون روانشناس و یا روان پزشک نداره،  میشه چند روانشناس و یا روانپزشک مجرب خانم رو توی تبریز به من معرفی کنید؟
لطفا با آدرس باشه (اگه که ممکنه)، واقعا شدید نیازمندم.
خیلی ممنون
مرتبط با معرفی مشاور و لزوم مشاوره قبل از ازدواج:
معرفی مشاور برای مشاوره عاطفی و بحث ازدواج در تهران
معرفی مشاور برای مشاوره پیش از ازدواج در تهران
معرف
سلام عزیزان
ماجرا برمیگرده با چند سال پیش که من نوجوان بودم و همراه دختر عمه هام در یک تجمع انتخاباتی تو شهرمون شرکت کردیم‌. خیلی شلوغ بود و ما هم خوب چیزی نمیدیدم. گفتیم یه کم بریم جلوتر!، یه کم که حرکت کردیم اون قسمت خانم خیلی کم بود و بیشتر آقایون تشریف داشتن. ما هم سن و سال مون کم بود و فقط دختر عمه بزرگم حدودا بزرگتر بود! اون وسط گیر افتادیم متاسفانه، نصیب هیچ دختری نشه، رسما مورد تجاوز لمسی قرار گرفتیم! 
دلم میخواست بشینم اون وسط گریه کنم
سلام
ممنون از کسانی که وقت میگذارن و سوال من رو میخونن و راهنمایی میکنن.
دختری 26 ساله هستم، چند ماه پیش پسری 35 ساله که مدتی پیشش کلاس میرفتم، بعد از زمانی که دیگه کلاس نمیرفتم، بهم ابراز علاقه کرد. ولی چند باری که قرار گذاشت بیرون تا باهام حرف بزنه، هر بار به بهونه ای پیچوند! و من بهم خیلی برخورد. 
بهش گفتم که بی احترامی کردی بهم و معذرت خواهی کرد و دیگه فراموشش کردم کلا. من تهران درس میخوندم و اونم اهل یه شهر دیگه هست اما مستقلا تهران زندگی میک
خب این جمله‌ی بالا تیتر چندان خوبی نیست اما تیتره دیگه!
نود و هفت که شروع شد با خودم گفتم امسال کلی کتاب‌های نخونده‌مو می‌خونم و تا نخوندم دیگه کتاب نمی‌خرم اما سرانه‌ی مطالعه‌م توی سالی که میشه «گذشته» خطابش کنیم ناامید کننده است و احتمالن به تعداد انگشتان دست هم نمی‌رسه! باز خوبه یکی دو ساله نمایشگاه کتاب تهران نمی‌تونم برم و گرنه معلوم نیست چه خبر میشد آمار کتابای نخونده‌ام؛ چون در مقابل خرید کتاب بی اراده‌ام! همین جا توی پرانتز ب
شب میلاد امام زمان قرار بود تا ۹ شب سرکار باشم بعد به جشن امام زمان برم. دوستم که همکارمم هست گفت میشه منم همراتون بیام؟ گفتم بله چرا نمیشه ....
خلاصه بعداز مرخص شدن راهی مسجد شدیم تو راه باروون به شدت تندی میومد و با اینکه دوتایی زیر یه چتر به هم چسبیده بودیم ولی باز نصف تنمون که از چتر بیرون بود حسابی خیس شده بود.
ولی این موانع، (خستگی بعد از کار یا خیس شدن) از شوق رفتن به 
جشن امام زمانمون کم نمیشد. 
پایان مراسم قرار شد مسابقه ای برگزار بشه.
 طرف
نووووش داروی این روزهای کرونایی که  ازعزیزامون دور موندیم و یه بیقراری نچسب سایه انداخته رو کل زندگیامون رو کل شهرمون 
 
 
 
همیشه جای شکرش هست 
همه چیمون ازینکه هست 
میتونست بد ترم باشه 
این عشقی که به هم داریم 
واسه هم وقت می ذاریم 
میتونست کمترم باشه 
یه چیزی میشه دیگه 
غصه هاتو بس کن 
یه چیزی میشه دیگه 
حالتو عوض کن 
به این روی سکه چشامونو ببندیم 
یه روزی می رسه که به این روزا میخندیم 
یه چیزی میشه دیگه 
یه چیزی میشه دیگه 
بجنگ واسه ی لب
به نام خداوند بخشنده و مهربان
قوی نبودن زبانم (هر چند دوست ندارم اینطور توصیف کنمش! میگم چرا...) به شدت هرچه تمام اعصابم رو بهم میریزه، کلی وقت ازم میگیره، تهش سر کلاسش قلبم میاد تو دهنم :/ و حس منگول بودن بهم دست میده.
 دوست ندارم بگم زبانم ضعیفه چون همونطور که گفتم کلاس زبان نرفتم و واقعا ضعیف نیست! این حرف نزدنم اعصابم رو خرد میکنه... فاک به این وضعیت، ینی تو همین شرایط فقط زبانم فوق قوی بود تقریبا میتونم بگم حالم خیلی بهتر بود! خیلی خیلی بهتر...
مجموعه چرخ وفلک : بیان و بررسی نعمت های الهی به زبان شیرین شعر
مجموعه چرخ وفلک : ثریا کریمی، نشر کمال اندیشه
 
معرفی:
این ده کتاب ساده و خوشمزه، به بیان و بررسی نعمت های الهی به زبان شیرین شعر می پردازد و در آخر به این اشاره دارد که این نعمت ها از خداوند است، خداوندی که همه ما انسان ها را دوست دارد و به دقت و نظم برای ما جهان زیبایی آفریده است.این شعرهای ساده که مناسب کودکان زیر ۵ سال است می تواند به راحتی در مهد کودک ها نیز به جای شعر های کم محتوا
 
امروز داداشم زنگ زد به شهرداری  منطقه و کلی با استدلال و منطق و روشهای علمی و اینا بلاخره
راضی شون کرد که برای رفاه حال منطقه ی ایکس  کاری کنند !!
 
و تصمیم نهایی این شد که امروز جلسه ی بزارن برای رفع مشکلات پیش رو منطقه .
 
در آخر شهردار اون منطقه پشت خط به داداشم گفت :
من در طول این سی سال خدمتم تو شهرداری یکی از این شهروندان شهرم رو ندیدم بیاد زنگ بزنه
و اینجوری با دلیل و مدرک و منطق و علم و ... اعتراض شو بیان کنه و برای رفع مشکلات پیش رو منطقه 
دیروز که انتخاب رشته کردم، اول ادبیات تهران رو زدم، بعد روان بهشتی بعد روان و ادبیات بقیه ی جاها. حتی روان و ادبیات و زبانشناسی اصفهان و روان و ادبیات و گردشگری شیراز رو هم زدم و همه ی اینا با گردشگری تبریز بزور شد ۱۷ تا.
ولی دوباره امروز پشیمون شدم و الان اولویت اولم روان بهشتی و بعد ادبیات تهرانه‌. هرچند فرقی هم نمیکنه و احتمالا با رتبه ی خودم روان بهشتی رو نیارم و الان قشنگ وقت دارم که عین آدم فکر کنم. که نه تنها اصلا روان یا ادبیات؟ بلکه کدو
سلام 
من دختری 20 ساله هستم. امسال سال سومی هست که میخوام کنکور شرکت کنم. متاسفانه کپی سال های گذشته بودم هیچ فرق چندانی نکردم. بخاطر همین تصمیم جدی گرفتم که امسال حتما برم دانشگاه.
تقریبا 8 ساله که دارم تو شهرمون (شهر نسبتا کوچیک) آموزشگاه علمی و زبان داره و خوب جا افتاده و استقبال خوبی ازش میشه. پدرم میگه برم کارشناسی زبان بگیرم و بیام تو آموزشگاه خودمون مشغول شم و تو کارهای اموزشگاه کمکش کنم، یه درصدی هم از درآمد کل آموزشگاه رو بهم میده. پدرم
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
سلام دوستان،هفت ماه از خراب شدن زندگیم میگذشت، زمان اعتکاف رسیده بود، فکر اینکه لحظه سال تحویل توی اعتکاف باشم برای من خیلی جذاب بود! یه جورایی یه دعوت خیلی خاص میدیدم این حال و روز رو... از دوران دبیرستان به جز 2-3 بار بقیه سال هارو معتکف شدم... سال قبل هم نشد که معتکف بشم و اینبار اگر نمی‌رفتم دلم خیلی میشکست... از طرفی حکم جلبم هم برای مهریه صادر شده بود و من عملا فراری هستم! از طرفی
مگه وکیل وصی مردمی....... دلم می خوادداشتم از یکی از خیابون های مرکز شهرمون رد میشدم دیدم دختر خانومی یه ساپورت پوشیده با یه مانتوی نخی خیلی خیلی راحتی که همه وجناتش پیدا بود، من که یه خانوم بودم خجالت میکشیدم بهش نگاه کنم.....آخه خیلی جلب توجه میکردرفتم جلو و با احترام بهش سلام دادم و روز بخیر گفتم....... منو دید گفت... ها!!......... چیه لابد اومدی بگی که این چه وضعشه؟........ مگه وکیل وصی مردمی؟........ولی من بهش گفتم که نه باهات کاری ندارم خواستم بپرسم که ساپو
یادتونه میگفتم فقط یه مشاور رو تو شهرمون قبول دارم و اونم آشناست و روم نمیشه برم پیشش روضه بخونم؟:)) البته دلیل اصلی نرفتننم اینه که زیادی از آدم تعریف میکنه و نمیذاره قشنگ به خودم توهین کنم:| امروز رفتم. :)) از المپیاد غر زدم، از اینکه تلاش برام بی ارزش شده و از بهم ریختن برنامه ام و گندهای پیاپیم در ادبیات گفتم بهش. در مورد المپیاد که نصیحتش کلا بر محور تموم کردن و کنار گذاشتنش بود، در واقع بستن پرونده اش، چیزیه که لزومش رو خودمم میدونم ولی بعد
با سلام و خسته نباشید خدمت همه عزیزان
من 27 سالمه و حدود 4 ساله که ازدواج کردم. خودم و خانمم هر دو دانشجوی دکتری هستیم. خانمم پزشکی عمومی و خودم مهندسی در دو دانشگاه دولتی شهرمون!
راستش بنده از مجردی با توجه به فوت پدرم در 18 سالگی (ترم اول لیسانس)، بسیاری از مسئولیت های داخل و خارج از خونه به دوشم بود. (منظورم کارهایی مثل خریدهای خونه، شستن ظرف و کمک در آشپزی است.) بنابراین شرایط جوری بود که دیگه عادت کردم به این کارها (علی رغم فشارهای درسی) ، ولی ه
هیچ چیزی بیشتر از این ناراحتم نمی کنه که کسی بهم بگه نمی تونی کاری رو انجام بدی؛ حتی اگه رو نیت خیرخواهانه باشه.
چرا نباید بتونم؟
امروز روز خوبی بود از لحاظ عملکرد.
صبح هشت پاشدم، از هشت و نیم کارمو شروع کردم. تاظهر اینستا چک نکردم. ناهار رو کم خوردم. عصر هم بیش از نیم ساعت نخوابیدم. بعد کارای سرچ رو انجام دادم مقداریش رو. مقدار زیادی گریه کردم. دوباره گریه کردم. و باز هم. بعد رفتم یه چایی برداشتم و یه شیرینی. کمی مردد بودم دوباره شروع کنم به گریه
سلام امیدوارم حال تون خوب باشه و نماز روزه هاتونم قبول درگاه حق
از همه کسانی که میتونن کمکی بکنن مشورت و راهنمایی میخوام، من بزودی از دانشگاه مقطع لیسانس فارغ التحصیل میشم و برمیگردم خونه. یه پلن دو ساله دارم که میخوام روش تمرکز کنم و تموم تلاشم رو انجام بدم براش، چون فوق العاده حیاتی و مهمه برای ادامه زندگیم.
جو و فرهنگ حاکم بر خونه و شهرمون با شهر محل تحصیلم فرق داره و میترسم روم اثر بذاره و میخوام با استفاده از ترفند هایی انگیزه و اشتیاق خ
من یه دختر چادری و شاید هم مذهبی هستم. به دلیل فرهنگ و یه سری چیزای خانوادگی خیلی از مراسمات مذهبی رو شرکت نکردم و خیلی مکان ها رو نرفتم. یکی از اون مکان ها گلزار شهداست. من تا به حال گلزار شهدا نرفته بودم (تا امروز) امروز تصمیم گرفتم برای اولین بار برم گلزار شهدای شهرمون. تا به حال نرفته بودم و نمیدونستم کجاست و چجوریه..
وقتی که رفتیم با بابام اختلاف نظر داشتیم سر اینکه گلزار کدوم طرفه! (در این حد نرفتیم و نمیدونیم!) دور و بر گلزار پر از بسیجی و ار
۱) تابستون هر سال از خودم می‌پرسیدم اینایی که تو این گرما از شهرها و استان‌های دیگه میان شهرمون دقیقا چی پیش خودشون فکر می‌کنن؟ ۲_۳ روز پیش که رفته بودیم لبِ ساحل، یه خانواده‌ی ۷_۸ نفری که از ... اومده بودن هم مشغول شنا و آب‌بازی بودن ، دوتا از آقایون خانواده سیگار روشن کردن و یکیشون یه سیگار دیگه رو هم با سیگار خودش روشن کرد و داد به یکی از دخترها؛ اون روز متوجه نشدم ولی امروز که تو هوای ۴۵_۴۶ درجه مسافرها رو توی بازار می‌دیدم فهمیدم که یحتم
  18ساله بودم که کنکور دادم ، از خانواده ای متوسط بودم ، هرچند پولدار بودن را دوست داشتم  ولی از نظرم زندگی متوسط داشتن راحتی های خاص خود را داشت ، اینترنت اونقدرها همه گیر نشده بود و اسامی قبول شدگان رو توی روزنامه اعلام میکردند ، راستی یادم رفت بگم که  من از دهه شصتیها هستم (نسل سوخته ) دوستم روزنامه گرفته بود یهو دیدم به تلفن خانه زنگ زد و گفت مژدگانی بده قبول شدیخیلی خوشحال شدم  و در پوست خودم نمی گنجیدم ، با خودم می گفتم مایه سربلندی خانوا
این روزها با این مرض جدید، حوصله هیچ کس حتی گل هایم را ندارم. تنهایی و غربت سر به جانم گذاشته اند و عشق به شادابی و نشاط را از سرم پرانده است. عاشق گل هایم هستم؛ عاشق سرسبزی، شادابی، زیباییشان. گاهی از آن ها خسته می شوم. می خواهم رهایشان کنم تا خشک شوند. بمیرند. ولی گاهی که بعضی برگ هایشان خشک می شود. دلم می سوزد. با خودم می گویم: زبان بسته ها چه گناهی داشتن، آب رو ازشون دریغ کردی؟آبشان می دهم. سعی می کنم زمان بیشتری را صرف آن ها کنم تا جانشان را نجا
یک. نمیدونم چطور میشه که آدم یک و ماه رو اونم در بطن سال تحصیلی، هر چند تو اوضاع قرنطینه، به بطالت محض میگذرونه و بعد میناله مثلا از حس منگولی که سر کلاس زبان بهش دست میده!
اگه اون سالها رو هم اینطوری گذروندم پس عجیب نیست نتیجه ای که گرفتم :) میدونی وقتی چیزی که داری هر چند خیلی باارزش باشه و از دلش بشه به خیلی چیزا رسید اما واسش زحمتی نکشیده باشی یا واسش برنامه ریزی و خیال پردازی نکرده باشی میشه همین ... میشه ویست شدن سری دوم عمر و جوونی :)
 
دو. فک
ده روز به شروع ترم رفتم عکس اُ پی جی گرفتم!
بدارین از اینجا بگم، قبلش حدود یه ماه قبل،، رفتم معاینه پیش یه دندونپزشکی که فکر کنم تازه فارغ التحصیل شده بود و بسیار با شخصیت و بقول خودمون خاکی بود! ولی خب از وقتی که عکس نوشت تا وقتی که برم زمان زیادی طول کشید و گویا منقضی شده بود :/ تو همون ساختمون رفتم پیش یه دندونپزشک دیگه و ازش خواهش کردم که واسم همینو بنویسه و با هزار منت "منشی"!!!! بلاخره دکتر نوشت، ازش پرسیدم دندونای عقل رو جراحی میکنید؟ گفت نه!
شب قبلش صدای آهنگ کل پارکینگ رو برداشت عصبی بودم روز سخت تحقیقایی که ارائه دادم همشون سخت این آقای محترمم روی مغزم یورتمه میرفت اولش رفتم توی اتاق درومحکم کوبیدم بهم شنید بدتر کرد بعد فکر کردم برو بیرون ظرفا رو بشور بی محلش کن من ظرف شستم اونم آهنگ گذاشت شب بعدش به نشانه اعتراض رفتم خونه مادربزرگم روز بعدش یه دلم گفت برو خونه یه دلم میگفت برو خونه مادربزرگت آخرش فکر کردم تا کی میخوای فرار کنی برگرد خونه یکم کنار بیا از یه طرفم توی وجود آدما ی
امروز از همون صبحش دلبرو بهاری بود. الان که هوا از این نارنجی ابریاست. من که اولش نفهمیدم گرم هوا ، لباسم گرم بود واسه بیرون رفتن ولی خب تا ظهر رسیدم خونه بابابزرگم دیگه الانام با بابا اومدیم خونه. بالاخره لباسمو خریدم. راحتم پیدا کردم ولی کفشم مونده باید یه مشکی بخرم که گذاشتم مها بیاد با هم بریم. باورم نمیشه سه روز دیگه عروسی بالاخره. روحیه امون شاد میشه یه کم چی بود همش عزا عزا. لباس مشکی تو کمدم تا دلت بخواد دارم :/ کاش زودتر بهار بیاد واقع
حدود یک ماه قبل به یکی از نمایندگی‌های بوش (BOSCH) شهرمون سرکشی کردم و تجدیددیداری شد با یکی از دوستان که تازه به محل جدید نقل مکان کرده بود.
با ورود به فروشگاه، با پوستر تکان‌دهنده‌ای مواجه شدم که به دیوار نصب شده بود.
محتوای داخل اون پوستر، یک عکس از موجودی نه چندان خوش‌تیپ به همراه یک خط شعار بود و دیگر هیچ.
علیرغم زندگیِ امروز ما در بین بمباران تبلیغاتی و شعارهای تکراری و مهوّع که قاعدتاً باعث دوری و فرارمون از شنیدن هر نوع جملۀ شعارگونه ش
سال ۹۹ رو با هشت لبخند سال ۹۸ شروع میکنم۱. روزی که عروسی یکی از دخترای فامیل بود و با پنج شش تا از دخترا کلی آهنگ خوندیم و جیغ زدیم۲. روزی که خاله ام اینا اومده بودن شهرمون و تولد دخترخالم بود و با پسرخالم رفتیم قنادی و یکی از دخترای وراج مدرسه ما رو دید و فرداش کلی به این خبر که من با یه پسر رل زدم خندیدم و بعدا هم به این خندیدم ، چون فهمیدن پسرخالم بوده و قیافه هاشون دیدنی بود (خبرهای مربوط به شاگردای نمونه ، براشون اهمیت داشت)۳. وقتی که تو راه ت
دانلود مداحی مادر مگه چند سالته با نوای حاج محمود کریمی
حاج محمود کریمی مداحی شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)
  فاطمیه 98  
دانلود صوتی نوحه مادر مگه چند سالته آرزوی مردن نکن
  متن مداحی  
مادر مگه چند سالته آرزوی مردن نکنزخم در رو پر و بالته فکر پر کشیدن نکن
دعام اینه که خوب خوب بشیدوباره خونمون و شاد کنیباید بمونی تا یه روز بیادداداش حسنم و دوماد کنیخونه بی تو بی روحهبی تو شب ها تاریکهاز نگاهت معلومهوقت رفتن نزدیکه
مادر مگه چند سالته آرزوی مردن ن
خب آبان شروع شده و میخوام برا خودم یه چالش بذارم! اونم اینه که هرررر روز روزی یک ساعت کتاب بخونم. فقط به مدت یک ماه. ( واقعاً بعضی اینفلوئنسرها خیلی اینفلوئنسرن D: انقدی که مت دولا رو من اثر گذاشته و بهم انگیزه میده، تا حالا هیشکی نداده بود)
چالش قبلی که زود پاشدن بود هم بدین صورت نتیجه داد :
7 روز 6 پاشدم
1 روز 7 پاشدم
2 روزش رو هم خوابیدم
اما قطعاً پیاده روی صبحگاهی و این زود بیدار شدن رو ادامه میدم، یه چیزی که خیلی من تعجب کردم این بود که من معمولاً
 یکی از روزهای اسفند پارسال که تازه وارد کلاس شدم،همزمان که رفتم پالتوم رو آویزان کنم "س" اومد کنارم..یواش حرف می زد گفت میخوام یه چیز بگم به کسی نگو!گفتم چی؟ گفت راستش نمی دونستم این رو به کی بگم؟
گفتم الان استاد میاد بیا بریم بشینیم. "س" روی صندلی رو به دیوار نشست و مثلا من را صدا زد که نگاه نقاشی اش کنم و جوری که تلاش می کرد لب هایش تکان نخورد حرف میزد و من با بدبختی می شنیدم گفت جلسه قبل که کلاس آمدم تنها بودم و استاد قصد داشته لپم را بکشد و اذی
خب این هفته ای که گذشت رو تو شهر خواهر گذروندیم :)
دو روزش کامل درگیر دکتر و بیمارستان بودیم ، 1 روز درگیر خرید لباس واسه عروسی آخر این ماه ، و
بقیه روزهای رو درگیر مهمونی و مهمونی بازی ! من جدا قصد خرید نداشتم و هر لباس خوشگلی که
میدیدم پا میذاشتم رو نفس اماره م که نههههه نمیخرم من به اندازه کافی لباس دارم ! تا اینکه یه کت
و دامن سرخابی فوق العاده خوش دوخت دیدم و به اصرار مامانم پرو کردم و لباس انگار واسه من
دوخته شده بود ! انقدر تو آینه ذوق خود
تو هر مقطعی خودمو متعلق به جو و آدما نمیدونستم و تو فکر و تلاش برای جدایی بودم، جدا شدن از نوع اوج گرفتن شاید... و بعد از گذر تمام چیزی گه تو مقطع جدید باهام بود، خاطرات مقطع قبلی بود که به زور! تو ذهنم نگه میداشتم و مرورشون میکردم
دوران راهنمایی خب خیلی به اصطلاح شاخ! بودم، شهرمون خیلی کوچیک بود و هست، اما صرفا نه از نظر ابعاد... بیشتر از نظر بعد روحی و شخصیتی و فرهنگی آدماش که خب منم همینجا بزرگ شدم البته... ۳ سال راهنمایی دوران درسی خوبی واسم بود
سلام
بعضی وقتا واقعا این خوابا بشدت سورپرایز کننده میشن. 
خواب دیدم تو یه خونه بیدار شدم که 4 5 تا اتاق داشت. سبک خونه اش شبیه همین خونه ی خودم بود. گیج بیدار شدم ببینم که کجا ام و چی کار دارم میکنم. دیدم وسایلم نصفش توی چمدون ریخته و بقیش هم پخش و پلاست جاهای دیگه. انگار مدت زیادیه اونجا ام. همینجوری گیج داشتم فکر میکردم چخبره که صدای یه آدم شنیدم. رفتم بیرون و دیدم یه نفر که فکر کنم هندی بود هستش. گفتم کجا ام گفت اتاواس اینجا. همش داشتم فکر میکردم
گفته بودم نوشتن خیلی چیزها برام خیلی سخته، دقیقا خیلی چیزها که یکیش امشب اتفاق افتاد... خواهرم و شوهرش امشب رفته بودند خرید. یک جعبه شیرینی، یک سطل ماست محلی و یک سطل هم شیر محلی خریده بودند و اونها رو روی صندلی عقب ماشین گذاشته و شام اومدند خونه ما. خونه جدید ما در محله نسبتا خوب شهرمون محسوب میشه و خیلی نزدیک به خیابون اصلیه و در اون ساعت شب خلوت هم نیست. ساعت ده و نیم خواهرم اینا خداحافظی کردند که به خونه شون برگردند. هنوز چند دقیقه ای از رفتن
مقدمه
کوچیک که بودم فکر می کردم آدمها وقتی بزرگ میشن کلی کتاب می خونن! اما غافل از این که هر چی بزرگ تر شدم، وقتم برای خوندن کتاب هایی که دوست داشتم کمتر شد. شاهدم هم کتابخونه گوشه اتاقمه. 80 درصد کتاب هاش رو وقتی نوجوون بودم خوندم.
چرا اینا رو گفتم؟
واسه اینکه نمایشگاه کتاب تهران شروع شده و این رویداد فرهنگی تو این سالها برای من حکم یه اردوی تفریحی رو داشته. سفر به نمایشگاه با دوستان دانشگاه تو دوره لیسانس، سفر تنهایی، سفر با فامیل، قدم زدن ل
مقدمه
کوچیک که بودم فکر می کردم آدمها وقتی بزرگ میشن کلی کتاب می خونن! اما غافل از این که هر چی بزرگ تر شدم، وقتم برای خودن کتاب هایی که دوست داشتم کمتر شد. شاهدم هم کتابخونه گوشه اتاقمه. 80 درصد کتاب هاش رو وقتی نوجوون بودم خوندم.
چرا اینا رو گفتم؟
واسه اینکه نمایشگاه کتاب تهران شروع شده و این رویداد فرهنگی تو این سالها برای من حکم یه اردوی تفریحی رو داشته. سفر به نمایشگاه با دوستان دانشگاه تو دوره لیسانس، سفر تنهایی، سفر با فامیل، قدم زدن لا
من دیشب راه افتادم با اتوبوس اومدم تهران از شهرمون. و من همیشه از بس استرس مسیر دارم، هیچ وقت خوابم نمیبره و تا صبح جاده رو نگاه میکنم. میترسم راننده یه وقت خوابش بگیره، یا حتی میترسم راننده سکته کنه. از کنار این نفت‌کشا هم که رد میشیم فقط به دقت نگاه می‌کنم و نفسم در نمیاد. بدترین قسمت جاییه که یه ماشین سنگین تو جاده هست، یه کامیون داره ازش سبقت میگیره و در همون حین اتوبوس هم وارد سبقت میشه، من همش میگم خب الان اگه خدای نکرده یک ثانیه این کامی
اونقدر وقایع زیاده که باید به جای تایپ کردنشون، وویس بگیرم :)
روز یکشنبه رسیدیم تهران. تهران؟ خب آره. اون پست قبلی رو اگه دیده باشین، میدونین برداشت اولیه من از تهران چه حس تنفرآمیزیه. تهران شلوغه. پر از ترافیک و ماشین و دود و خفگیه. تهران، تهرانه. برای ماهایی که گشتن کل شهرمون با ماشین، نیم ساعتم طول نمیکشه، تحمل این حد از دوری و رفت‌وآمدهای بسیار، سخته. 
از اینا گذشته، دانشگاه سر ثبت‌نام خیلی اذیتمون کرد. میگم اذیت و شما یه واژه میخونید فقط.
گفته بودن موکب ام البنین متوقف شید 
رد شده بودیم و تابلو را ندیده بودیم 
نگو یه موکب خییییییلی بزرگ بود که سقفهایی به شکل چادر تو آسمون ساخته بودن اما ما از ریباییش و از اینکه به دنبال مقصد بودیم ندیده بودیم اسمشو
 
جاده پیچید به راست 
یاد اون جوونی که فلافل به من داد بخیر 
تنها فلافلی که خوشم اومد 
 
رسیدیم به دو راهی 
همه از راست می رفتن 
مامور ارتشی ایستاده بود گفتم امام حسین
اون راه دیگه رو نشون داد راه افتادیم بعد فهمیدیم اشتباهه برگشتی
صبح داشتم میرفتم کارآموزی زنان ، تو راه آگهی فوت یکی از مریض های آنکولوژی رو دیدم ...
اسفند ! آقایی که شاکی بود از اینکه تو اورژانس با اسم اسپند ادمیت شده بود ! با تشخیص
کنسر پانکراس بستری شده بود ولی حال عمومیش از بقیه مریضهامون بهتر بود ، خودش از تخت
پایین میامد و قدم میزد ، تو حیاط راه میرفت ، کاملا توانایی مراقبت از خودش رو داشت و نیاز به
سونداژ و لوله بینی_معده ای نداشت ، شاکی بود از دل درد و اینکه نمیتونه خوب و مثل قبل غذا بخوره
 
ی روز میخوا
سلام!
امرور بعدازظهر رفته بودیم بیرون!
تصمیم گرفتم برای چندساعت تمام ناراحتی هامو کنار بزارم  و حالِ خوبی داشته باشم!
 
پس چایی خوردم،لبخند زدم،به ادما نگاه کردم،به درختای سبزو نارنجی خیره شدم،به اسمون ابی شهرمون چشمک زدم،کلاغارونگاه کردم،به صدای غارغارشون گوش دادم،ساندویچ کالباس خوردم،عکس گرفتم،به ابنمای وسط پارک لبخند دندون نما زدم و برای چنددقیقه نشستم و رقصشو نگاه کردم!
 
بعد اومدم خونه . رفتم دوش اب گرم گرفتم،قهوه خوردم و الانم اه
خیلی اوضاع یجوریه .... نمیفهمم... از یه طرف دوست دارم هرچه زودتر تموم بشه این اوضاع مزخرف و از ی طرف دوست دارم ب دیرترین شکل ممکن بگذره تا بتونم بیشتر بخونم ...
چند روز پیش کلاسا تموم شد ۶غروب بود اومدم بزنگم بیان دنبالم یادم اومد ک باید پیاده برم و از بخت بد دیر یادم افتاد و بچه های هم مسیر رفته بودن ...
هوا خیلی سرد بود ...سوز عجیبی داشت ...خواستم زنگ بزنم ب آژانس و بعد خریت محض کردم و ب سرم زد پیاده برم حال و هوام عوض بشه ...
رسیدم سر کوچه زیاد شلوغ نبود
خب من از 2 اسفند از خونه بیرون نرفتم ! از همون روزی که خواهرم و نیما از ترس کرونا برگشتن
شهرشون و تصمیم هم نداشتم بیرون برم تا 3 شب پیش ...
این مدت سردرد های عجیب داشتم ، پشت سرم درد میگرفت ، با هیچ مسکنی هم خوب نمیشد ،
گاهی حتی سرمو میگرفتم تو دستامو ، محکم فشار میدادم و گریه میکردم یا موهامو میکشیدم تا
دردم کمتر بشه !
تا سه شب پیش که بعد اینکه فشار خونم رو گرفتم و دیدم 8 عه ! قاعدتا نیاز به سرم داشتم و
میبایست برم ی مرکز درمانی ، از ترس کرونا کلی فکر
بسم الله 
چقدر خوبه وقتی همه چیز خوبه :) و هیچ چیزی نمیتونه رو این حس عالی اثر بذاره... 
مشاورم ( من معتقدم حتما نباید آدم مشکلی داشته باشه تا بره پیش مشاور، بلکه میشه ازش برای بهتر شدن شرایط - از خوب به عالی- کمک گرفت) میگه: ذهنت اونقدر باز باشه که اگر کسی اومد و اعتقاداتت رو با منطق رد کرد قبول کنی اما اگر نتونست اون اعتقاد ریشش قوی تر بشه !
شاید تا الان نسبت به بعضی اعتقادات(حتی اشخاص) تعصب خاصی داشتم که خودم نمیتونستم حتی ازشون دفاع کنم اما الان
عمه ها دو تاشون قصد مهاجرت از شهرمون رو دارن و میخوان برن تهران و فقط خدا میدونه که این چقدر عجیب و احمقانه ست برای خواهرایی که اگه یه روز همدیگه رو نبینن دیوانه میشن
عمه هام هیچوقت محبوبم نبودن چون یه فاصله ای رو با من و خونوادم حفظ میکردن و یه حرص آشکاری نسبت به ما داشتن 
نمیدونم که دلیلی برای این بدخواهی وجود داشت یا نه!
من اصولا زیاد به آدم بدا حق میدم چون میدونم که همه ی ما یه قسمت پلید داریم که کافیه حس کنه که حق داره نمایان شه کافیه احساس
داشتم از
یکی از خیابون های مرکز شهرمون رد میشدم دیدم دختر خانومی یه ساپورت پوشیده با یه
مانتوی نخی خیلی خیلی راحتی که همه وجناتش پیدا بود، من که یه خانوم بودم خجالت
میکشیدم بهش نگاه کنم.....آخه خیلی جلب توجه میکردرفتم جلو
و با احترام بهش سلام دادم و روز بخیر گفتم....... منو دید گفت... ها!!.........
چیه لابد اومدی بگی که این چه وضعشه؟........ مگه وکیل وصی مردمی؟........ولی من بهش گفتم که نه باهات کاری ندارم خواستم بپرسم که ساپورت
خوشکلی داری خیلی خوش رنگه بهت ه
پنج شنبه ی هفته پیش خانوادم برگشتن شهرمون و من موندم خونه مادربزرگم.دانشگاه از هفته دیگه شروع میشه.دلم میخواست چند روز رو تنها توی خوابگاه باشم اما فعلا خوابگاها بستس و نمیشه برم.هرچند خونه ی مادربزرگم بیشتر روز رو توی اتاقم و بیرون نمیام زیاد و همین تنهایی خوبه باز.٤ روزه از خونه بیرون نرفتم و آفتابو ندیدم:))عروسی دخترداییم خیلی خوب بود.خیلی خوش گذشت و بعد مدت ها تنها عروسی ای بود که کلی رقصیدم و پریدم شادی کردم و حس حوصله سررفتگی و تنهایی ن
برگشت بهم گفت میدونی چیشده؟
گفتم نه.گفت یادته راجع به اونی که عاشقش شده بودم باهات حرف زدم؟
گفتم آره ولی توی دلم مدام میگفتم «تروخدا بگو همش الکی بود.ایستگات کرده بودم»
گفت باهاش صحبت کردم.میدونستم دوست دختر داره ولی بهش حسم رو گفتم.با اینکه گفت نه ولی من از خودم راضی ام.احساس میکنم حالم بهتره.
 
فحش و بد و بیراه تووی ذهنم رژه میرفت.از طرفی خوشحال برای اینکه هنوز رویای زندگیم رو کاملا از دست ندادم و هم ناراحت برای اون بدبخت که چه فرشته ای رو از
همین همکارم که تو چند پست قبل بابت پیشرفتش کلی خدا رو شکر کردم...!
با مادرش درگیره حساااابی. 
اینطور که تعریف میکنه یه مادر با ناراحتی اعصاب داره که عملا همه بچه های خونه رو فراری داده! 
این بیچاره هم چون دختره و سنش کمه فعلا پناه اورده به کار!
چند روز پیش صخبت میکردیم ناراحت و نالان از اینکه مادرش نمیدونه داره کار میکنه و بهش گفته دارم کلاس میرم ولی فهمیده الان و مانع کار کردنش شده و میگه حق نداری کار کنی. 
اینم چون محیط کارمون براش جذابه و بچه
صبحش سنجش اعلامیه زد که امروز نتایجو میدیم.بعد چند دقیقه اون اعلامیه رو حذف کرد و اعلامیه جایگزینی زد با محتوای اینکه نه غلط کردیم فردا میذاریم! اکثر رفقا میگفتند که احتمالا همین امشب میزنن و واسه این گفتن فردا که سایت شلوغ نشه!! من هم از حدود ساعت هشت شب شروع کردم به رفرش زدن سایت سنجش!هر سی ثانیه یک رفرش«از جمله اعمال مشترک همه ی کنکوری ها در همه ی نسل ها!!» تا حدود ساعت ده شب این کار عبث و بیهوده رو تکرار کردم!دیگه بیخیالش شدم و گفتم بذار امشب
صبحش سنجش اعلامیه زد که امروز نتایجو میدیم.بعد چند دقیقه اون اعلامیه رو حذف کرد و اعلامیه جایگزینی زد با محتوای اینکه نه غلط کردیم فردا میذاریم! اکثر رفقا میگفتند که احتمالا همین امشب میزنن و واسه این گفتن فردا که سایت شلوغ نشه!! من هم از حدود ساعت هشت شب شروع کردم به رفرش زدن سایت سنجش!هر سی ثانیه یک رفرش«از جمله اعمال مشترک همه ی کنکوری ها در همه ی نسل ها!!» تا حدود ساعت ده شب این کار عبث و بیهوده رو تکرار کردم!دیگه بیخیالش شدم و گفتم بذار امشب
زنوفوبیا
یعنی تو نسبت به مردمی که از کشورهای دیگه میان جهت گیری داشته باشی و bias باشی.
در دنیای امروز، نژاد و مذهب و دین و منطقه زندگی و زبان و ... خیلی به هم آمیخته شدن.
در نتیجه شما اگه این کلمه رو گوگل کنین ممکنه که معادل های متفاوتی براش پیدا کنین از جمله همون نژادپرستی یا ریسریزم.
مسئله ای که با کلمه نآدپرستی هست اینه که تصور کنین
جک از ایران رفته دانمارک
جک هفت جدش وایت دانمارکن و و از نظر نژادی و نه ملیتی، اصالتا دانماریکه و پدر و مادرش و.. ه
چند روزی هست که اومدم شهرمون! خیلی وقت بود که نیومده بودم و دلم برای همه چیز تنگ شده بود
روز اول که رسیدم سریع شال و کلاه کردم و با ذوق کاپشنمو پوشیدم و راهی خیابون شدم
سرمای دلچسبی که دلم خیلی براش تنگ شده بود به صورتم میخورد و من فکر میکردم چقدر با این هوا خاطرات خوب دارم! 
با دماغی که فین فینش راه افتاده بود از جلو مغازه ی عطاری دکتر رد شدم! و طبق معمول با دیدنش یاد روز انتخاب رشته میوفتم که باهم تو کافی نت نشسته بودیم و هر دومون برای پزشکی قبو
دانلود آهنگ جدید رضا ضیا پرسه
Download New Music Reza Zia Parse
آهنگ جدید رضا ضیا بنام پرسه
تو رو نفس میکشم و تورو مرور میکنم و از کوچه های شهرمون وقتی عبور میکنم
میریزه عطرت رو تنم حس میکنم دارم تورو روو گونه های خستگیم دوباره میبارم تورو

ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

همه چیز دانی